۱۳۹۵ فروردین ۳, سه‌شنبه

صبح است ساقیا ...


صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
از نگاه عارفان لحظات خاصی از زمان ( که خود پدیده ای اعتباری است ) همچون تلنگری است برای برون رفت از یکنواختی و بی تفاوتی و اینکه انسان بکمک هشدار هائی همچون طلوع صبح از عالم ناسوت به عالم لاهوت و معنای موعود بنگرد تا بلکه وعده گاه خویش را بیابد...
و در اینجا  
به نظر می رسد حافظ در ارتباط با سحر خیزی صحبت می کند و این که زمان زیادی نداریم وباید شتاب کنیم در مورد خورشید می میتوان می را آنچه که ما را بی خود میکند بدانیم واین بیخودی را به خورشیدی درخشان تشبیه کنیم و برای کسی این سر خوشی و برگ عیش میسر میشود که سحر گاهان ترک خواب کرده و با خدا راز نیاز کند

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

ابراهیم و آتش و گنجشک




نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...
جمله ذرّاتِ زمین و آسمان       لشکر حقّ اند وقت امتحان

۱۳۹۳ فروردین ۲۵, دوشنبه

به زمین وزمان بدهکاریم...

«به زمین وزمان بدهکاریم
هم به این و هم به آن بدهکاریم»
به درو پنجره به این دیوار
به خود آستان بدهکاریم
خجلیم از برادر و خواهر
به بابا ومامان بدهکاریم
چند تا سینه ریز و انگشتر
به زن مهربان بدهکاریم
دوستان که جای خود دارند
به همه دشمنان بدهکاریم
به قلی شاطر سبیل گنده
چند تا قرص نان بدهکاریم
به حسن کله پز عزیز دلم
چند تایی زبان بدهکاریم
از خود پاسبان که درگذریم
به سگ پاسبان بدهکاریم
یک دل سیر فحش خواهر ومادر
ما به این طالبان بدهکاریم
به جوانان خستهء بی کار
کار پرآب و نان بدهکاریم
به دوتا مرغ عشق پربسته
اندکی آب و دان بدهکاریم
دو سه تا ران مرغ وچند تا سینه
به همین گربه جان بدهکاریم
بره ها را که یونجه گشته تمام
چند گونی" سامان "(1) بدهکاریم
یک پالان دو ایکس لارج قشنگ
به خر بی زبان بدهکاریم
چند بیتی تغزل جان سوز
به شب عاشقان بدهکاریم
اندکی استراحت وتفریح
به خدا به" خومان"(2) بدهکاریم
به خدای لا یزال یکتا هم
چند نوبت اذان بدهکاریم
الغرض ما به هر چه جنبند ست
در عیان و نهان بدهکاریم
.....................................................
1. در زبان ترکی به کاه سامان می گویند

                شعراز : (عمران صلاحی)

۱۳۹۲ شهریور ۱۴, پنجشنبه

تفاوت انسانها


انسان هاي بزرگ در باره عقاید  سخن مي گويند

انسان هاي متوسط در باره وقایع سخن مي گويند

انسان هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند

 
انسان هاي بزرگ درد ديگران را دارند

انسان هاي متوسط درد خودشان را دارند

انسان هاي كوچك بي دردند

انسان هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند

انسان هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند

انسان هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند


انسان هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند

انسان هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند

انسان هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند
 
انسان هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند

انسان هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد

انسان هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند


انسان هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند

انسان هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند

انسان هاي كوچك مسئله ندارند
  
انسان هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند

انسان هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند

انسان هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند


۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه

گاهی به نگاهمان نگاهی نو بیندازیم

استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید
اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود.
بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟
مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و … و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟  و خودش ادامه می‌دهد که: راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و…. اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم

  حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است
 
انیشتین می‌گوید :  آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

درختان را دوست میدارم ...


















درختان را دوست میدارم ....
که با قامتی رسا ، دستهای سبزشان را گشاده اند 
تاهرکجا ، بی غرور و بی ریا 
 تا برآورند هم نیاز خویش را 
و عالم و آدم را 
و هم پذیراگردند قدوم رهگذران را 
وهم ببخشایند بی امساک و منت سایه و ثمر خویش را...
درختان را دوست میدارم ...
که با قامتی ستبر ، 
می گسترانند ریشه های نرم و افشان خویش را 
و با ملاطفتی منعطفانه دست بر نمیدارند تمنای قطره های آب 
از دل سخت زمین را ... 
درختان را دوست میدارم ...
که برشانه های زلف سرسبز و لرزانشان 
پذیرایند ، باشُکوه و بی شِِکوِه ، هم غرّش طوفان ویرانگر را 
و هم وزش نسیم نوازشگر را...
آری درختان را دوست میدارم ...
که تسبیح گویان ، 
با نگاه نظاره گرشان پی میگیرند از مسیر طلوع تا غروب خورشید ، تلألؤ نور را ...
و هماره دمی نمی آسایند زتکرار این نظاره و بهره گیری دوباره ...

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه


آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تأثیر دولت در کــــــــدامین کوکب است

تا به گیسوی تو دست ناسزایان کـــــــــــــم رسد
هر دلی از حلقه‌ای در ذکــــــــــر یارب یارب است

من نخواهم کرد ترک لعــــــــــــــــل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم کـــــــــــه اینم مذهب است

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

معجزه


وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
http://www.fun-group.info/pic/10-08-2009/G/002.jpg
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
http://www.fun-group.info/pic/10-08-2009/G/003.jpg

بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
http://www.fun-group.info/pic/10-08-2009/G/004.jpg

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
http://www.fun-group.info/pic/10-08-2009/G/005.jpg

دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
http://www.fun-group.info/pic/10-08-2009/G/007.jpg
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
http://www.fun-group.info/pic/10-08-2009/G/008.jpg
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
http://www.fun-group.info/pic/10-08-2009/G/009.jpg

دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .  
  
 کاش بعضي جراحان و پزشكان  ايراني  شرمنده شوند

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه


بانوى خردمندى در كوهستان سفر مى كرد كه سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا كرد. روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود.

بانوى خردمند كیفش را باز كرد تا در غذایش با مسافر شریك شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در كیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این كه شانس به او روى كرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست كه جواهر به قدرى با ارزش است كه تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى كند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا كند.

بالاخره هنگامى كه او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:خیلى فكر كردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید كه چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده كه به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

دستم بوی گل میداد ...



دستم بوی گل می داد......
مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند
اما هیچ کس نگفت شاید گلی کاشته باشم
 
  
همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند...
به جز مداد سفيد...
هيچ کسي به او کار نمي داد...
همه میگفتند: «تو به هيچ دردي نمي خوري» ...
يک شب که مداد رنگي هاتوي سياهي کاغذگم شده بودند،مداد سفيد تا صبح کار کرد.
ماه کشيد...
مهتاب کشيد..
و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک تر شد...
صبح توي جعبه ي مداد رنگي...
جاي خالي او...با هيچ رنگي پر نشد!!

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

ثروتمند زندگی کنیم به جاي آنكه ثروتمند بمیریم.

...وقتی که نوجوان بودم،  یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید  وضع مالي خوبي نداشته باشند  . شش بچه مودب  که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هايي  کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.  دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زيادي  در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.مادر نيز  بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر خانواده  جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بليط  پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.ناگهان رنگ صورت مرد تغيير كرد  و نگاهي به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي سيرك بودند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.و نميدانست چه بكند و به بچه هايي كه با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد . 
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.سپس  خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! >>مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا. 
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد... 
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان  داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته  از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار كردم   و آن زيباترين سيركي بود كه به عمرم  نرفته بودم .
" ثروتمند زندگی کنیم به جاي آنكه  ثروتمند بمیریم."
 < جانسون >

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

نیکی و بدی در یک چهره

http://www.art-reproductions.net/images/Artists/Leonardo-Da-Vinci/The-Last-Supper.jpg
 
 
  لئوناردو داوينچي موقع کشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگي شد: ميبايست "نیکی " را به شکل "عيسي" و "بدي" را به شکل "يهودا" يکي از ياران عيسي که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند، تصوير مي کرد.کار را نيمه تمام رها کرد تا مدل هاي آرماني اش را پيدا کند.روزي دريک مراسم, تصوير کامل مسيح را در چهرۀ يکي از جوانان يافت. جوانرا به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نکرده بود…
کاردينال مسئول کليسا کم کم به او فشار ميآورد که نقاشي ديواري را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو ,جوان شکسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا کليسا بياورند , چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از اونداشت. گدا را که درست نمي فهميد چه خبر است به کليسا آوردند، دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه وخودپرستي که به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند نسخه برداری کرد وقتي کارش تمام شد گدا، که ديگر مستي کمي از سرش پريده بود، چشمهايش راباز کرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت:من اين تابلو را قبلاً ديده ام! داوينچي شگفت زده پرسيد: کي؟! گدا گفت:سه سال قبل، پيش از آنکه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي که در يک گروه آواز مي خواندم , زندگي پراز رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت کرد تامدل نقاشي چهره عيسي بشوم!!!!!!!! 
 نيکي و بدي يک چهره دارند ؛ همه چيز به اين بسته است که هر کدام چهزماني سر راه انسان قرار بگيرند

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

آزادی اندیشه

فردریک کبیر ،که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد معتقد
به آزادی اندیشه بود و رشد فکری مردم را در گرو آن می دانست. او یک روز
سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت، گروهی از
مخالفان اعلامیه تند و تیزی علیه او بر دیوار چسبانده بودند. فردریک آن
را به دقت خواند و گفت: “بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما
که سوار اسب هستیم آن را به راحتی خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش
به زحمت می افتند. آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده
شود”. یکی از همراهان با حیرت گفت: “اما این اعلامیه بر ضد
 شما و اساس امپراتوری است”. فردریک با خنده پاسخ داد: “اگر حکومت ما
واقعا به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه چند خطی
ساقط شود همان بهتر که زودتر برود و حکومت بهتری جای آن را بگیرد، اما
اگر حکومت ما بر اساس قانون و نیک خواهی و عدالت اجتماعی و آزادی بیان و
قلم است مسلم بدانید آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا
نیفتد.

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

آیا كلبه شماهم در حال سوختن است؟

تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.
دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود می‌گوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد،
تو گفتی «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است»،
تو گفتی «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،
تو گفتی «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،
تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،
تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدايت خواهم كرد»،
تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،
تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد»،
تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،
تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،
تو گفتی «من هميشه نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار»،
تو گفتی «من به اندازه كافی ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام»،
تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نيستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،
تو گفتی «من احساس تنهايی می‌كنم»، خداوند پاسخ داد
«من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،
اين پيام را به ديگران نيز بگوييد، شاید یکی از دوستان شما هم اکنون احساس می‌كند كه كلبه اش در حال سوختن است

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

دستاورد!


از دل و ديده ، گرامی تر هم
آيا هست ؟
- دست ،
آری ، ز دل و ديده گرامی تر :
دست !
زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .
هر چه حاصل كنی از دنيا ،
دستاورد است !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمين ،
دست دارد همه را زير نگين !
سلطنت را كه شنيده ست چنين ؟!
شرف دست همين بس كه نوشتن با اوست !
خوشترين مايه دلبستگي من با اوست .
در فروبسته ترين دشواری ،
در گرانبارترين نوميدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
- هيچت ار نيست مخور خون جگر ،
دست كه هست !
بيستون را ياد آر ،
دست هايت را بسپار به كار ،
كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !
وه چه نيروی شگفت انگيزي است ،
دست هايی كه به هم پيوسته است !
به يقين ، هر كه به هر جای ، در آيد از پاي
دست هايش بسته است !
دست در دست كسی ،
يعنی : پيوند دو جان !
دست در دست كسی
يعنی : پيمان دو عشق !
دست در دست كسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها كه بيان می كند از دوست به دوست ؛
لحظه ای چند كه از دست طبيب ،
گرمی مهر به پيشانی بيمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !
چون به رقص آيی و سرمست برافشاني دستٰ 
پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای !
لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست !
دست ، گنجينه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،
خواه در ياري نابينايی ،
خواه در ساختن فردايی !
آنچه آتش به دلم مي زند ، اينك ، هر دم
سرنوشت بشرست ،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !
بار اين درد و دريغ است كه ما
تيرهامان به هدف نيك رسيده است ، ولی
دست هامان ، نرسيده است به هم !
                                                                                فريدون مشيري